ماشینو با یه زاویه بد جلوی ماشین آژانسی که در خوابگاه بود پارک کردم ؛ راستش فکر نمیکرد زود بخواد حرکت کنه. یکی از بچه ها منتظر بود بیان دنبالش بره ترمینال و بعدم برگرده خونه .
شیشه ماشینو دادم پایین و داشتم سر به سرش میذاشتم که راننده مسن آژانس چند تا بوق زد و بعدم مشخص بود یکم بم بد و بیراه گفت ؛حالا حد و حدودشو نمیدونم ، فقط از روی اخم و حرکات دستش حدس زدم :)))
وقت انتخاب بود ؛ تو میتونی ماشینو جابجا نکنی و بذاری اعصابش از این که هست بدتر بشه ...
ولی نه!
برگشتم و خندیدم ؛ اونم یه لحظه اخماش بیشتر گره خورد بعد اخماشو وا کرد و خندید ...
دستمو به نشانه ی چَشم روی چشمم گذاشتم و ماشینو جابجا کردم ...
وقتی رفت هنوز داشت میخندید :)))))))
سکانس دوم:
بعد از ظهرو کلا بدعنق بود. کسی بیرون نبود که بخواد باهاش بازی کنه تلویزیونم برنامه ی خاصی نداشت . ازش خواستم باهام بیاد بیرون.اولش قبول نکرد بعدشم به زور راضی شد.
تو راه هرچی خواستم به حرفش بیارم چیزی نگفت . فقط میگفت:"ولم کن". شکلاتی که تعارفش کردم رو به زور تو جیبش گذاشت.
یه لحظه عصبانی شدم . با خودم گفتم از این به بعد دیگه نمیذارمش با لپتاپم بازی کنه! خواستم همینو به زبون بیارم!
اما نه!
گفتم : " راستی اون بازیه رو که دوست داشتی و خراب شد، مشکلشو پیدا کردم ؛ امشب درستش می کنم"
زد زیر خنده . هوا سرد بود ... منم خنده ام گرفت.
دست کرد تو جیبش و شکلاتو دراورد و خورد.
ازم پرسید :" بازم شکلات داری؟"
تا وقتی برگشتیم داشت میخندید:)))))))))
___________________________________
+خوب شد...:)
___________________________________
+اینم از زانیار داشته باشیم:
هرچیزی میتونه تاثیر بزار روی غمگین شدنم
ولی واسه خوشحالی تنها دلیل آره فقط خودمم
امروز بعد مدتها رفتم کتاب خریدم (روان درمانی اگزیستانسیال و درباره معنی زندگی) ، کتاب هدیه دادم، تو سرما شام خوردیم و کلی حرف زدیم. یه دونه آدم خوب کم نعمتی نیست^_^
10| شاخه ی عشق الهی...
برچسب : نویسنده : daylight بازدید : 101