کلید رو محکم با انگشتام گرفتم، از استرس اینکه کسی بیدار نشه همزمان مچ و بازوم رو هم منقبض میکنم که کلید بیصدا توی قفل بچرخه و در با یه تقهی کوچیک باز بشه. از لای در قدیمی [ که دیگه مسیر رفت و آمد نیست] با شیشههای رنگی [ که نقش پنجره رو بازی میکنه] تو اتاق سرک میکشم. هیچکی تکون نمیخوره. بوی خونه تو مغرم میپیچه. همیشه به این فکر میکنم که چرا هر خونهای یه بویی داره و چطور آدمای اونجا متوجهش نمیشن؟
از کف سرامیکی که نقش پیست رالی رو برای بازیام داره رد میشم و میرم داخل هال. پادریِ قرمزِ درِ اتاق رو از گوشهاش میگیرم و از جاش جدا میکنم. بازم دور و اطرافمو نگاه میکنم، هنوز همه خوابن. برمیگردم، کف سرامیکی، در، کلید، تق. انگار این بیرون راحتتر میشه نفس کشید. از لبهی سکو میپرم پایین و از مسیر عبور مورچهها یکم میرم اونطرفتر، پای درخت آلبالو که خیلی بزرگتر از من قد کشیده و شاخههاش تو آسمونن.
پادری رو پهن میکنم، دنبال یه آلبالوی رسیده میگردم که دستم بهش برسه، نیست، همهی قرمزا تو اون شاخههای بالایی دارن بهم میخندن. رو پادری، زیر درخت آلبالو میشینم و لابلای شاخ و برگش دنبال خورشید میگردم؛ همینجاست. باهاش چشم تو چشم میشم اما نورش چشمامو میزنه، چشمامو میبندم و حالا میتونم ببینمش. گرماش صورتمو پر میکنه و من همینطور با چشمای بسته به خورشید خیره میشم. نمیدونم چقدر میگذره که صدای باز شدن پنجره رو میشنوم. «امیر، بیا تو هوا گرمه، گرمازده میشیهااا.» من؟ ۶ سالمه.
10| شاخه ی عشق الهی...برچسب : نویسنده : daylight بازدید : 86