245 | عباس

ساخت وبلاگ

امکانات وب

{| +یک پارگی کوچک لثه مجبورم کرده روزه‌ی سکوت بگیرم و با آواهای نامفهوم ، تایپ کردن و پرت کردن اشیا منظورم را برسانم. تنها چیزی که این وسط آزارم میدهد این است که نمیتوانم فریاد بزنم: خفه شو!
این تنها و موثرترین دیالوگ من درطول روز است که عامل محرک اعصاب خودم و خانواده را ساکت می‌کند. اگر یک ابرقهرمان بودم یحتمل ابرقدرتم ساکت کردن با استفاده از کلمه‌ی «خفه شو» بود.
علاوه بر نگفتن ابرکلمه‌ام، نمیتوانم هروقت فاز برداشتم بزنم زیر آواز. به همین خاطر در غم هجران صدای از دست رفته‌ام آهنگ بیکلام گوش میدهم و آه میکشم به یاد زمانی که میتوانستم قارقار کنم، انگار همین دیروز بود؛ البته آه کشیدنم مثل صدای ناله‌ی کسی است که تیر خورده باشد به یک جاییش که خیلی دردش آمده باشد، نظر شما هم محترم است.
چند لحظه پیش قفل کرده بودم بودم روی یک خط‌کش. مغز لامذهبم از دهانِ از دست رفته‌ام بسیار فعال‌تر است منتها همیشه آنقدر اصوات ناهنجار تولید میکردم که صدای مغزم ماسکه میشد؛ هیچ چیزی را فراموش نمی‌کند این لاکردار. یک چیز خنده داری راجع به خط‌کش می‌داند ولی من یادم نمی‌آید. هرچه اصرار میکنم که کمی اسپویل کند خاطره را، ولی نمیگوید. یکهو یادم می‌افتد؛ عباس! عباس لولِری!
عباس همکلاسی دوم و سوم راهنمایی‌ام بود. استایلش خوراک شاطرهای نانوایی بود و خودش هم این را قبل از همه میدانست. سر کلاس کتاب پهنی را میگذاشت جلوی دستش، رویش به خیال خودش خمیر پهن میکرد و شترق میچسباندش زیر میز و ما هار هار به این صحنه‌ی نرمال زندگی روزمره میخندیدیم.
عباس زبانش روی حرف «ر» گیر داشت. کسی به خاطر این گیر مسخره‌اش نمیکرد تا اینکه یک روز معلم زبانمان گیر داد که عباس باید بگوید«Ruler».عباس یکهو توی کلاسِ ساکت فریاد زد :« LULER» و ما هم مثل بز زدیم زیرخنده. مجموعه‌ای از تلاشهای معلم برای «Ruler» گفتنِ عباس، فریادهای منقطع و پیوسته‌ی «LULER» گفتنِ عباس و اشک و خنده‌های ۲۰ آدمِ معطل، سمفونی مضحکی را شکل داده بود. یادم است آن‌روز آنقدر خندیدم که دلم درد گرفت، البته خود عباس هم از خنده اشکش درآمده بود، ابدا از اینکه ما می‌خندیم ناراحت نمیشد. لقب «لولری» روی عباس ماند؛ مثل تمام القابی که بچه‌هایی که قبل و بعد از او میشناختم داشتند.
از «پلنگ»، «عاشق»، «قیچی» و «فنری» بگیر تا چیزهایی که یه کلمه‌اش می‌شود یک دنیا خاطره و خنده و ناراحتی و دعوا توی عالم کودکی و نوجوانی. خدا خیر بدهد لقب‌ها را که مثل کلید، صندوقچه‌ی خاطره‌ها را باز میکنند، آدمی هستم غرق در خاطراتم؛ خاطراتی که هربار با تغییر مقطعی توی زندگی و فرم ۵۰۲ پرونده‌ی والدینم میرفتند توی یک گاوصندوق بزرگ سیاه و مایه‌ی این شدند که همیشه وقتی به عقب نگاه می‌کنم هیچ چیزی را به یاد نیاورم مگر آن روز سرد! خیلی سرد بود طوری که استخوان‌هایم درد می‌کرد، توی هال نشسته بودم و هیچکس خانه نبود، تلویزیون سه تا کانال بیشتر نمیگرفت و هیچکس را نمی‌شناختم، هروقت احساس تنهایی میکنم پسربچه‌ی ۱۳ ساله‌ای میشوم توی تاریکیِ آن روز.
از آن روزهای تاریک ۷ سالی میگذرد حدودا، هربار که اسم تغییر می‌آید تنم می‌لرزد، تحملش را ندارم، فلز هم با آن فلزیّت‌اش چند بار چپ و راست شود می‌شکند؛من که کمرم هم کج است و مستعد شکستن. از آن سال‌ها همه چیز توی تاریکی آن روز برایم خلاصه می‌شود، هرچه که قبل از این بود روزی است در تاریکیِ هال. داشته‌ها‌ی کوچکی دارم که تمام زندگی محدودم هستند و نمیخواهم به خاطر گذشته، آینده، حال یا هر آدمی در این زمان‌ها قرار است بیاید یا بوده فراموششان کنم. حس میکنم یک فراموشی دیگر تمام این روزها را میفرستد توی تاریکی هال و مرا از وسط می‌شکند، همین حالایش هم حس میکنم زیادی مقاومت کرده‌ام. حس میکنم این بار اگر همه چیز تاریک شود دیگر حس روشن کردن یک شانس دیگر را ندارم، خسته‌ام رئیس، خسته.
حس میکنم آن روز تاریک، سیاه‌چاله‌ای است که روزها را در خود فرو‌می‌کشد و خودش را سیر و مرا ناکام میکند.
سیاه‌چاله‌ها شاید پدیده‌های شگفت انگیز و زیبایی باشند، واقعیت این است که به خاطر مرموز بودنشان همینطور هم هستند؛ ولی نه وقتی که یکی از آنها درست وسط قفسه‌ی سینه‌ات رشد میکند و بزرگ می‌شود.+ |}

10| شاخه ی عشق الهی...
ما را در سایت 10| شاخه ی عشق الهی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : daylight بازدید : 68 تاريخ : يکشنبه 15 فروردين 1400 ساعت: 22:32