250 | اوج نگیر

ساخت وبلاگ

امکانات وب

{| +صدای زنگ در من را به خودم می‌آورد، آقای نعیمی است، با همان صدای بلندش پرده‌ی گوشم را آزار می‌دهد. زنگ خانه را زده که برای اثاث‌کشی کمک بخواهد ولی چطور امکان دارد؟! آنها حدودا ۹ سال پیش از آنجا رفته‌اند، ما هم ۲ سال بعدش دیگر آنجا نبودیم پس حالا اینجا چکار میکنم؟
از پله‌هایی که همیشه بوی خاک میداد پایین میروم. عجیب است که حتی عینک هم ندارم ولی واضح میبینم، پایین میروم ولی جلوی خانه‌شان هیچکس نیست، انگار از لحظه‌ای که زنگ را به صدا درآورده ۳۰۰ سال میگذرد، طبقه‌ی پایین تقریبا تبدیلی به تلی از خاک شده، انگار که هیچوقت هیچ انسانی حتی گذرش هم به اینجا نخورده چه برسد به اینکه تویش زندگی کرده‌باشد. مو به تنم سیخ میشود و ترس برم میدارد، این ترس را خوب میشناسم، مثل همان شبی است که مثل دیوانه‌ها از نوک کوه تا روستا را پیاده آمدم، تنها بودم، به خیال خودم.
پله‌ها را سه‌تا یکی میکنم و بالا میروم، این هم مزیت داشتن لنگ‌هایی دراز است، به در واحد خودمان میرسم، هیچکس نیست، باد شیشه ها خرد میکند و درها را به هم میکوبد، دستم را محافظ صورتم میکنم و میدوم به سمت خانه، سکندری میخورم و روی زمین ولو میشوم، حس میکنم زیر دستهایم خاک نیست، چشمهایم را باز میکنم و بلند میشوم، خیابان  بی انتهایی است که تا چشم کار می‌کند ادامه دارد.کامل که می‌ایستم جسم سردی را زیر انگشت سبابه‌ام حس میکنم، ماشه! اسلحه از کجا آوردم؟ صدای سوت بلندی گوشم را حساس میکند، قبل از اینکه بدانم چه شده خانه‌های سمت راست خیابان منفجر میشوند و موج آتش مرا به دیوار خانه‌ای میکوبد، دستی شانه‌ی لباسم را میکشد و دوباره سرپا میشوم، هلم میدهد به سمت جلو و دستور آتش میدهد، هیچوقت اجازه نداشتم از اسلحه استفاده کنم، یکی دوبار که خودنمایی کردم و با نیم وجب قد هدف مسابقه‌ی بزرگترها را زدم همه را هراس برداشت که نکند به خاطر عقل کمم پیشانی آنها هدف بعدی‌ام باشد، این بود که میگفتند برو سر کتابت، این چیزها برای تو بد است، تو بچه‌ی درس و مدرسه‌ای اصلا اینها را هم شانسی زدی، ولی بوی ترسشان مشامم را پر میکرد؛ با صدای سوت دیگری به خودم می‌آیم، توی فیلمهای خارجی معمولا این وقت‌ها فریاد میزنند:«INCOMING»، همیشه دوست داشتم من هم توی موقعیتش همین را فریاد بزنم، فریاد میزنم ولی کسی زبانم را نمیفهد و بوووم! خانه‌های دیگری با موج عظیمی از آتش بلعیده میشوند، حالا آن خیابان بی‌انتها یک جهنم بی‌انتهاست. هلم میدهند و میدوم، میدوم تا اینکه زیر پایم خالی میشود و احشای شکمم درهم میپیچند، گوش هایم زیر فشار صدای نایلون فریزر میدهند، این حالت را درست یادم است، دوسال پیش آنقدر آب توی گوشم رفت که تا ۲ ماه اصلا نمی‌شنیدم و آن موقع بود که فهمیدم آدم دست نداشته‌ باشد، پا نداشته باشد، ولی گوشهایش سالم باشد. جریانی پیچ و تابم میدهد و به قفسه‌ی سینه‌ام فشار می‌آورد، هیچ اکسیژنی ندارم که مصرف کنم، ولی دوام می‌آورم، مگر چقدر بدتر از این میتواند باشد؟ جریان علاقه‌ای به مقاومتم ندارد، فشار را بیشتر میکند، درد را حس میکنم، دنده‌هایم خرد میشوند و فریاد میزنم، آخر کدام خری زیر آب فریاد میزند؟
فریاد میزنم و بی‌صدا چشمهایم باز میشود و از جا میپرم و به نقطه‌ای میرسم که هرشب قرار میگیرم، سرم سنگین است. یادم نمی‌آید چندمین شبی است که بی‌وقفه کابوس میبینم و دیگر حتی کابوس‌هایم را دوست ندارم. نفس میکشم و با محیط هماهنگ میشوم، پلک چشمم شروع میکند به پریدن و به تیک خودش ادامه می‌دهد. خودم را به پشت رها میکنم و چشمهایم را میبندم. صدای زنگ در من را به خودم می‌آورد. لعنت! + |}

10| شاخه ی عشق الهی...
ما را در سایت 10| شاخه ی عشق الهی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : daylight بازدید : 127 تاريخ : يکشنبه 15 فروردين 1400 ساعت: 22:32