7 | دیدار

ساخت وبلاگ

امکانات وب

اجازه ی این را داشتم که با هرکه میخواهم ساعاتی را بگذرانم ...

با خودم به اسامی اشخاصی که در طول تاریخ درخشیده اند، فکر کردم... دانشمندان و فیلسوفان زیادی را از نظر گذراندم و افکارشان را به خودم یادآور شدم.

اندکی دیگر اندیشیدم و نامی را بر تکه کاغذ نوشتم. لحظاتی بعد روبه رویم ایستاده بود ؛ یا اگر بخواهم دقیقتر بگویم ، رو به روی خودم ایستاده بودم!

ساعتها با خودم کلنجار رفتم و آنجا بود که فهمیدم هیچ کسی بهتر از من زندگی خودم را نزیسته و من را نمیشناسد ...

منِ عزیزم ! ما اوقاتی چند را باید باهم سر کنیم و چه هم صحبتی بهتر از من برای تو و تو برای من !

میخواهم سرت را روی پایم بگذاری و اجازه بدهی نظم موهایت را به هم بریزم...

لابلای سکوت میان سخنانمان برایم"کولی" شجریان را زمزمه کن ؛ تو بخوان و من همراهیت میکنم ... شب مانده است و با شب ، تاریکی فشرده...

 سپس برایم از شاهنامه کودکیت داستان هایی را یاداور شو . از کلماتی که روزگاری همدم دوران تنهاییت بودند و مرگ هریک برایت زخمی دردناک بود به جان کوچک و نحیفت ... مرگ رستم را به یاد داری؟ هرچه فریاد زدی صدایت لابلای کلمات گم شد و نتوانستی حیله ی شغاد را به گوشش برسانی ... او رفت و تو بازهم تنها ماندی.

 از آخرین کتابی که خوانده ای سخن بگو ، از اندیشه های ناگفته ات و از هر آنچه در دل داری ... اینبار من هستم ، حست را میفهمم و حالت را از عمق وجود درک میکنم ، از شوقت لبریز می شوم و با هم واج به واج سخنانت را از لابلای انگشتان خیالمان میگذرانیم و مزه مزه می کنیم .

عزیز ترینم! از حسرت های فروخورده ات بگو ... برایم خاطره های تلخ و شیرینت را تعریف کن و بخند . میدانم تو به تمام خاطراتت میخندی چرا که اگر نبودند دیگر تویی نبودی ، میدانم دلشادی از اینکه هستی ... میخواهم خندیدنت را ببینم.

برایم بنویس ، "بنویس از رنج فتاده به دایره ای" ،از هر آنچه که دل تنگت اندیشه میکند  ... رها کن این بند را و بنویس تا این بار ، با هم این داستان را بخوانیم.

 مرا در آغوش بگیر و گریه کن چرا که میدانم سالهاست نگریسته ای ...  اجازه بده تمام روزهایی که پشت سرت گذاشتی روی شانه هایم جاری شود . دیگر وقت آن رسیده این بار سنگین را از جان رها کنی...

به چشمانم نگاه کن . میخواهم بدانم ... میخواهم بدانم در عمق آن نگاه چه میگذرد .... چیست و کیست که در آنجا خانه کرده؟

منِ عزیزم! حیف که این ملاقات را مانند هرچیز پایانی است...

بیا و بگذار بازهم در آغوشت بگیرم... میخواهم ذره ذره عطر آغوشت را حس کنم زمانی که میان دستانم قطره قطره آب میشوی.

 حالا تنها من مانده ام و زمزمه ی آخر تو که برایم تکرار می شود: رفت آن سوار ، کولی ! با خود تو را نبرده...

 

10| شاخه ی عشق الهی...
ما را در سایت 10| شاخه ی عشق الهی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : daylight بازدید : 101 تاريخ : دوشنبه 6 اسفند 1397 ساعت: 22:00