{| + آفتاب کمکم خودش را به پناهگاهی پشتِ تپهی روبرو نزدیک میکند. ذهنم پروسهی تصویر سازی را فعال کرده، از زمانی که یادم هست، دوست داشتم بدانم پشت تپهها چه میگذرد و راه به کجا میرسد؟ مثل تپههایی که نزدیکِ خانهی کودکیام بود.
میان موسیقی شادی که گوشهایم را میخراشد، لبخند روی صورتم میماسد، رسوبی از فجایع بهارهای گذشته که خراشهای التیام ناپذیری را به پیکر خاطراتم وارد کرده در اعماق وجودم تهنشین شده است، گوشهایم هیچ چیز را نمیشنوند، چشمهایم هیچکس را نمیبینند و دیگر من اینجا نیستم.
پاهایم را برمیدارم و راه میافتم، انگشت کوچک پای چپم از کفش قدیمیای که برای بیرون رفتن نگهداشتهام بیرون زده و صحنهی مضحکی ساخته، انگار کفشم انگشت درآورده است. توی ذهنم صدای Oboeیِ ابتدای موومان دومِ کُنسِرتویِ پیانوِ راخمانینف پخش شده و ادامه پیدا میکند، صدایش مرا یاد جایی میاندازد که توی بچگیهایمان بهش میگفتند بهشت.
نصف راه را آمدهام و مجبورم هر از چندگاهی انگشت کوچک پای چپم را توی کفشم فرو کنم که تیغهای بوتههای کَتیرا خون به جگرم نکنند. روی دیوارهی تپه سوراخها متعددی هست که احتمالا روباهی در آن زندگی میکند، بعضیها راه فرارند و بعضی دیگر راه به جایی ندارند. روی زمین پر است از پوکههای زنگزدهی گلوله. قبلاها میگفت: هرجا پوکهی زنگ زده بود، مین هم هست، قدمها را آهسته میکنم، توی ذهنم، توی دشت تیرهی افکارم مینهای زیادی در زمین کاشته شده که ثمرهی انفجار هرکدام، یک دنیا خاطرهی خونین است، چشمهایم کنجکاوانه به دنبال چیزی میگردند که وجود ندارد. درست هم نمیبینم که بخواهم پیدایش کنم.
ضربان قلبم را توی سرم حس میکنم، گویی که یک طبّال از ته دل و با تمام وجودش توی سرم طبل میکوبد و لاپ-داپ، گرومپ گرومپ صدا میدهد، طعم خون و آهن توی دهانم میپیچد، مدتهاست جایی نرفتهام و تنِ تحلیل رفتهام متعجبانه در حال کش آمدن و منطبق شدن با وضعیتی است که به او تحمیل کردهام. چیزی نمانده، کمی دیگر میشود تحمل کرد.
پروسهی تصویرسازی هنوز دیوانهوار ادامه دارد، نمیدانم آن سویش چهشکلی است؟ محل تخلیهی زباله؟ جادهی بین شهری؟ روستا؟ دشتی که توی خوابهایم میبینم؟ چه کوفتی آن سو انتظارم را میکشد؟ با وسواسی بیمارگونه لای درختها خودم را بالا میکشم و از خدایانم میگریزم.
دستهایم را به سنگی میگیرم و خودم را بالا میکشم، به سطح صافی میرسم، آن طرفِ تپه یک دشت است که به شهر همسایه منتهی میشود، تداخل نورها هالهی محوی را در آسمان شکل داده، اینجا هم مثل کنسرتویِ راخمانینف حالِ بهشت را دارد ولی نهایتش نیست. در دور دست کوهیست بلندتر از توقفگاه من و احتمالا در آن سوی کوه، کوهی بلندتر قد کشیده که همهی ما را به دیدهی تحقیر مینگرد و ابرها به او تکیه میکنند. اما این پایین بودن زیباست، از اینجا بالاترها را دیدن جانم را تازه میکند، احتمال میهم یک روزی حوصلهام گل کند و از این تپه بروم سراغ کوهی که آن سو هست و شاید هم روزی از آن یکی بالا رفتم و شاید روزی به ابرها تکیه دادم، اینها همهاش احتمال است.
صداهایی محو مرا از عوالمی که ساختهام بیرون میکشند، باید برگردم. بهشت، همیشگیاش ملال آور میشود. پایین آمدن آسان است، قلبم دیگر گرومپ گرومپ صدا نمیدهد و توی سرم طبل نمیکوبند، عوضش صدای بیژن نجدی توی سرم میپیچد:
نيمي از سنگها ، صخره ها ، کوهستان را گذاشته ام
با دره هايش ، پياله هاي شير
به خاطر پسرم
نيم دگر کوهستان ، وقف باران است .
دريایي آبی و آرام را با فانوس روشن دريایی
مي بخشم به همسرم .
شب های دريا را
بی آرام ، بي آبی
با دلشوره هاي فانوس دريایی
به دوستان دوران سربازي که حالا پير شده اند .
رودخانه که مي گذرد زير پل
مال تو
دختر پوست کشيده من بر استخوان بلور
که آب ، پيراهنت شود تمام تابستان .
هر مزرعه و درخت
کشتزار و علف را
به کوير بدهيد ، ششدانگ
به دانه های شن ، زير آفتاب .
از صداي سه تار من
سبز سبز پاره های موسيقی
که ريخته ام در شيشه های گلاب و گذاشته ام
روي رف
يک سهم به مثنوی مولانا
دو سهم به " ني " بدهيد .
و مي بخشم به پرندگان
رنگها ، کاشی ها ، گنبدها
به يوزپلنگانی که با من دويده اند
غار و قنديل هاي آهک و تنهایی
و بوی باغچه را
به فصل هايی که مي آيند
بعد از من
نورها پشت تپه قایم میشوند و در سرازیریِ سایهای سرد، تنها میمانم و زیر دندانهایم طعم خون و خنکای سایه باهم در میآمیزند. آن سو دنیایی دیگر بود که کاش میتوانستم با کسی یا کسانی مشترک شوم. آن سو جایی بود که با تمام وجود فریاد میزد: «واقعیت،خوابهای من است»؛جایی برای آمدن، نه برای ماندن.+ |}
10| شاخه ی عشق الهی...و بوی باغچه را
به فصل هايی که مي آيند
بعد از من
برچسب : نویسنده : daylight بازدید : 88