یک/
کوله ام را پیچیدم و راه افتادم . پالس ریزی از درد سمت چپ قفسه ی سینه ام میپیچد و برای چند لحظه مرا از دنیای اطرافم جدا میکند . با شیطنت دستم را روی نقطه ای که درد در آن پیچیده فشار میدهم و او را صدا میزنم اما خبری نیست . انگاری درد هم با من سر قایم باشک بازی کردن دارد.
دو/
من همیشه از این کفش ها متنفر بودم !با تنفر خریدمشان و روزها را با تنفر همقدم شدیم ، بار تنفری که امروز برایم معنایی ندارد ، احساس میکنم برایم تبدیل به دوستداشتنی ترین پوتین های نفرتانگیز دنیا شدهاند. درست عینهو همین عشقهایی که اولش با تنفر آغاز میشود.
سه/
لبه ی صخره ای که دنبالش میگردم درست نزدیکیهای قله است ، یعنی اگر یک وقتی سیمرغ پرنده ای حقیقی بود مطمئنم با حسن سلیقه ی تمام لبه ی این صخره را برای زندگی انتخاب میکرد و زال راه هیچوقت به فرزندخواندگی نمیگرفت بس که اینجا جان میدهد برای نگاه کردن و پرواز کردن ، البته اگر پر داشته باشی .
چهار/
به خانه ای که آگهی اجاره اش را برای سیمرغ فرستاده ام میرسم ، جایی است که تمام حس های کهنه را برایم زنده میکند ، حسش درست مثل زخمی است که خشک شده و فکر میکنی دیگر قرار نیست کار دستت بدهد اما به محض کندن زخم خون چیکه چیکه روی پیراهن سفیدت میریزد. پاک کردن پیراهن سفید ، آنهم از خون عذاب بزرگی است ، توی روزنامه یک راه را برای پاک کردنش خواندم اما الان درست یادم نمیآید .
پنج/
سه متر مانده به نوک جایی که دیگر جز من و آسمان فقط چند تا سنگ سرگردان ، که خدا میداند یادگار دوران مزوزوئیکند یا سنوزوئیک یا هر کوفتوزوئیک دیگری ، چیزی وجود ندارد . کم کم پیش میروم ، پاهایم انگاری دست پیدا کرده باشند و به زمین چنگ میاندازند ، ریه ام هق هق میکند و قلبم هرکاری میکند از لابلای دنده هایم بیرون بزند تا بتواند خرخره ام را بجود و با چند تا پس گردنی من را به عقب براند ، این اواخر خیلی پرخاشگر شده بود . و حالا جز من و آسمان دیگر هیچ چیزی نمانده. تمام دارایی ناتمام من که به میان آغوشش سقوط میکنم و سقوط میکنم و سقوط میکنم ... البته که من پر ندارم .
شش/
بازهم وقتی که از خواب میپرم سرم به لبه ی تخت میخورد.
10| شاخه ی عشق الهی...
برچسب : نویسنده : daylight بازدید : 86